دیشب .. خواب عجیبی دیدم .. یه جایی .. روی یه نیمکتی نشسته بودم و کنارم یه آقای نابینا نشسته بود .. یه کم که گذشت .. یه نفر صداش کرد و از کنار من پا شد رفت به طرف صدا .. ولی انگار کسی نبود و برگشت طرف من و نیمکتی که روش نشسته بودیم .. موقع برگشتن وقتی می خواست بشینه رو نیمکت .. دستشو به طرف من دراز کرد و منم دستشو گرفتم که کمکش کنم بتونه بشینه سر جاش .. و بعدش .... ....................................................... رویای شیرینی بود برام ... هنوزم دلم از یاد آوریش می خنده و چشمم گریه می کنه از تلخی واقعیتی که وقتی ازخواب پریدم .. یادم افتاد .... گاهی ما آدما از کنار هم رد میشیم و همدیگرو نمی بینیم ... اما تو خواب دیشب من .. یه نابینا از کنارم رد شد و منو دید .. تا آخر عمرم طعم لبش رو لبم می مونه