عاشقم به نگاهِ کودکی که در نگاه خود .. همه چیز رنگ سادگی دارد عاشقم به حس و حالِ کودکی که غمهایش را با اشک و شادیهایش را با خنده های طولانی فریاد می زند مدام و سکوت برایِ او نشانه ی خشم است و نمی ترسد از اینکه زار بزند گاهی و غمهایش را ببارد بر سر و رویِ زمین و زمان و نمی هراسد از قهقهه اش و با خشمش نمی جنگد فرو نمی برد بغضش را از ترسِ دلگیر شدن اطرافیان خویش یا از ترسِ توبیخ شدنش عاشقم به نگاهِ کودکی که طوفان را ندیده است هنوز با ترسها غریبه است و نمی داند هنوز که زندگی سخت است نگاهِ کودکی که خشمش را نهان نمی کند در خود نگاهِ کودکی که عشق را نمی کُشد در خویش کاش نگاهِ کودکی ام ... گُم نمی شد در غبارِ جاده های زندگی کاش همیشه با من بود .. تا که من .. در امواجِ قشنگِ آن رها می شدم از هر چه هست و نیست
در من کودکی ... چشم به آسمان دارد و نگاهِ خود را بر نگاهِ ابرها دوخته است ابرهایی که لبالب از بارانند و لبریز از فریاد ... در من کودکی آهسته زیرِ لب می خواند سرودِ هستیِ خودش ( یکی بود ... یکی نبود ) همان قصه ی همیشگی که خواب می کند همه را و کودک دل من .. نمی داند که چرا .. همیشه بیدار است شاید .. چشم انتظارِ یک لالاییست نه قصه ای که در آن هیچوقت کلاغها به خانه نمی رسند شاید که این دلم .. تشنه ی نوازش است دلم .. این دل کودکانه ی بارانی باز هم نمی دانم!!! پس چرا گاهی .. هیچ نمی دانم .. گاهی .. عجب بچه می شود دلم .. گاهی .. عجب مثل بچه ها .. بیتابی می کند دلم
می خواهم گم شوم در سایه های شب ... آنجا که دستِ هیچ غمی به من نرسد اما ..... چه کنم .... که دلم می ترسد .... از شب و از سایه های بلندِ آن بر دیوارهای شهر ... پس من کجا گم کنم دلم ؟؟ دل من می خواهد گم شود .. کجا ؟؟؟ کاش می دانستم
هر وقت دلت برای دلم تنگ شد .... مرا در قطره ها ببین .. چون که هر ذره ی دلم .. دل سپرده است به قطره های زلال آب هر بار که خیره می شوی به روی قطره ای .. می فهمد دلم .. لبخند می زند دلم به روی تو حتی اگر که تو نبینی خنده ی دلم
آرزوهایم ..حباب های نازکی هستند .. اسیر باد کاش از بین نروند و بمانند کنار من شاید روزی رسیدم به تک تک آنها گرچه شک دارم !!!!! یکبار هم که شده .. کاشکی را می کارم در زمین دلم .. یک وقت هم دیدی که سبز شد ... کسی چه می داند !!!!
این روزها دل با من و من با او بیگانم این روزها حال دلم طوفانیست و من در این دریا غوطه می خورم مدام تا چشم کار می کند آب است و دریایی که می ترسم ز طوفانش و دریایی که می گریزم ز دامانش و نگاه هراسانم به دنبال تخته پاره ایست که نیست ........ آیا در این دریا خواهم مرد؟؟ کاش چاره ای باشد پس کو ساحل آرامش من ؟؟؟؟
خدای من .. تویی تنها پناه من تو می دانی که کنج غم چه تنهایم تو می دانی که من در آغاز بهارانت چه سان اسیر دست غمهایم خدای من .. تویی شریک لحظه های من بمان اینک کنار من که من بی تو خیلی بیچارم بمان تا چاره ای برای نا چاره هام باشی
خسته از این زمین خاکی ام
خستم از همه آدمهای این دیار
مرا به سرزمین دیگری ببر
دستم بگیر ستاره .. سرد است هوای شب
با من بمان تا خود صبح .. تنها نذاری ام
همچو کبوتری رها شده در آسمان شب با ترس از سقوط خود .. دست و پنجه نرم می کند دلم هوای آسمان .. سرد است و پر سوز دلم پر حسرت دیروز و امروز بخواهم تا که در کنجی نشینم که تا شاید روی آرامش ببینم
هیچ دستی نمی کوبد در تنهاییم
در غروب سرد پاییزی باز دلم تنهاست باز آواز می خواهد دلم در این خاموش ابرها هم دلگیرند شاید که باز دلتنگ بارانند نمی دانم باد تنها .. شاخه ها تنها . .آسمان با ماه و خورشیدش همه تنها شاید که اینها هم دلتنگ بارانند من نمی دانم .. نمی دانم لیک میدانم دلم تنهاست .. آواز می خواهد در این خاموشی مطلق .. نسیم ساز می خواهد دلم تنگ باران است ... دلم باران می خواهد